که اینطور



چیزی که این روزها -می‌شود به ۱۰ سال گفت این روزها؟- بخش مهمی از مغزم را اشغال کرده این است: چطور کسانی را دوست می‌داریم، در حالی که با تمام وجود می‌دانیم با آنان آینده‌ای در انتظارمان نخواهد بود؟ با آن عنصر محرک کار دارم، همان که کاری با تو می‌کند که به خودت بگویی غرور چیز مهمی نیست، عزت نفس مهملی است که روانشناسان برای کاسبی از خودشان در آورده‌اند، توهین یک مقوله نسبی است، بی‌محلی می‌تواند از سر علاقه باشد و چندین گزاره مثل اینها. 

اما چه شد که اینها را نوشتم؟ دیدن یک فیلم این کار را با من کرد: پستچیِ داریوش مهرجویی که دیدنش تو را به سرک کشیدن در وجودت و همه عقده‌هایت وادار می‌کند. مجبور می‌شوی یک دور سریع همه نشدن‌های زندگی‌ات را مرور کنی و این اصلا آسان نیست، اگر مثل من زندگی کرده باشی.


تبلیغات

آخرین جستجو ها

رویای بیت کوین Bitcoin Dream پرسش و پاسخ وردپرس سایت کیم کالا فروشگاه اینترنتی Lotus Water Psychology سایه وارونه داده پردازی نرم افکار اپیکیشن نت مانی net money مرکز تخصصی گچبری و قالبسازی آذین بیوگرافی ابوالفضل بابادی شوراب گروه هنری اولین اکشن سازان جوان اقیانوس طلایی .:: تنفّس صــــبح ::. شین نویسه خبر شهدای مدافع حرم پایکد نقاشی کشیدن درمان مو کبدچرب Sh.S نمونه سوالات استخدامی بانک تجارت (فروردین 1400) رسانه ارزهای دیجیتال و صرافی Coinex مرکز ماساژ در تهران